به کوی یار خوش آمدید!

از اینجا میتونید بیشتر با من آشنا بشید و در اینجا یه یادگاری روی دیوار بنویسید.

مناظره عاشقانه لیلی و مجنون

ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
 دلت توي حلقه هاي موي من است. 
 نمي خواهي دلت را آزاد کني؟
 نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟

مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، 
گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم.
 دلم را هم.

ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،
 نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟
 شيريني ليلي را؟

مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
 تلخي مجنون را تاب مي آوري؟

ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.
 خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند.
 نمي خواهي خرما بچيني؟

مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.

ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست.
 بي سوار و بي افسار. 
عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟

مجنون هيچ نگفت.

ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.