به کوی یار خوش آمدید!

از اینجا میتونید بیشتر با من آشنا بشید و در اینجا یه یادگاری روی دیوار بنویسید.
‏نمایش پست‌ها با برچسب عاشقانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عاشقانه. نمایش همه پست‌ها

بخوان ما را

منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را،علم را،من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را،سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا،که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه آب و نان فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا،من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی،یا خدایی،میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم،
خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من
قسم بر روز،هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن،اما دور
رهایت من نخواهم کرد

کفش های بهشتی

shoes woman داستان زیبا “کفش ها بهشتی”
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه کوچک، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد .لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت. چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد، صندوقدار قیمت کفشها را گفت : ۶ دلار.
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: ۳ دلار و ۱۵ سنت .بعد رو به خواهرش کرد و گفت: فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم...
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد:  مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره؟
دخترک ادامه داد: معلم ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلایی است، به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمی شه؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!

کتاب « نشان لیاقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
به نقل از  http://www.bstpic.com/

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.       
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.       
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. 
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ مثلاً قایم باشک؛
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.  
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.  
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ...یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛  
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛  
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛  
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ 
هوس به مرکز زمین رفت؛  
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.  
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...  
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.
و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.  
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.          
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.  
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.  
او از یافتن عشق ناامید شده بود.  
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛
تو فقط  باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.  
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد.
و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.  
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم...»
 عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

مناظره عاشقانه لیلی و مجنون

ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
 دلت توي حلقه هاي موي من است. 
 نمي خواهي دلت را آزاد کني؟
 نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟

مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، 
گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم.
 دلم را هم.

ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،
 نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟
 شيريني ليلي را؟

مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
 تلخي مجنون را تاب مي آوري؟

ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.
 خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند.
 نمي خواهي خرما بچيني؟

مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.

ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست.
 بي سوار و بي افسار. 
عنانش را خدا بريده، اين اسب را با خودت مي بري؟

مجنون هيچ نگفت.

ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.