به کوی یار خوش آمدید!

از اینجا میتونید بیشتر با من آشنا بشید و در اینجا یه یادگاری روی دیوار بنویسید.

کفش های بهشتی

shoes woman داستان زیبا “کفش ها بهشتی”
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه کوچک، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد .لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت. چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد، صندوقدار قیمت کفشها را گفت : ۶ دلار.
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: ۳ دلار و ۱۵ سنت .بعد رو به خواهرش کرد و گفت: فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم...
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد:  مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره؟
دخترک ادامه داد: معلم ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلایی است، به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمی شه؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!

کتاب « نشان لیاقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
به نقل از  http://www.bstpic.com/

دانه ای که سپیدار بود

www.RangarangGroup.com | گروه اینترنتی رنگارنگ
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.       
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.       
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. 
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ مثلاً قایم باشک؛
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.  
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.  
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ...یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛  
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛  
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛  
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ 
هوس به مرکز زمین رفت؛  
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.  
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...  
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد.
و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.  
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.          
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.  
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.  
او از یافتن عشق ناامید شده بود.  
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛
تو فقط  باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.  
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد.
و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.  
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم...»
 عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.